• وبلاگ : <-------عشق^شعر^نفس-------->از يه دخترايروني
  • يادداشت : مرگ بابا بزرگترين غم من
  • نظرات : 20 خصوصي ، 92 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شيطان 
    امروز بار ديگر از دوزخ به اين دنيا آمدم گفتم سري هم به شما بزنم و از احوالاتت جويا شم ولي انگار همچنان در غم از دست دادن پدريد.........بماند مطلبي برايت مي نويسم روم به اميد اينكه نگاه همه نسبت به مرگ عوض شه .............واينجا همه مرده اند. از مردگان دليلش را مي پرسم و آنها هيچ نمي گويند... نگاهي به اطراف مي اندازم٬ چيزي جز مرگ نمي يابم. مرگ عنصري جدا ناشدني ست از زندگي آدمهايي که قبرستان را تنها براي مردن مي خواهند... من مطمئنم که آنها اشتباه مي کنند. روزي که مرا به اينجا آوردند زنده بودم. همان روز در قبرستان جان سپردم.آنها که بر مزارم مي گريستند را انا آگاهاني بيش نمي دانستم که براي مرگ من مي گريند... هميشه اعتقاد داشتم که در قبرستان نبايد گريست٬ چون مرده ها زودتر از موقع خواهند فهميد که از کجا به کجا مي روند. هميشه گمان مي کردم که مرده ها چقدر بدبختند. اما حال که خود در قبرستان مرده‌ام خوب مي دانم که بايد برايم خورسند باشند. گرچه آنها نمي دانند که من از چه جايگاهي به چه زندگي دوست داشتني هجرت کرده ام. هرچند هم که در جهنم بزيم٬ بهتر از زندگي ادمها در روي خاک است. خدايم روزي پيش مي گفت:
    بزيي در اين جهنم که تورا از هر آنچه که آن دنيا ديده اي بهتر باشد...
    ...........اگر فرصتي شد باز هم بهت سر ميزنم شيطان59