عشق یعنی.....
عشق یعنی رهایی.رهایی از همه وابستگیها.یعنی رسیدن به خدا....وقتی یه قناری کوچیک توی قفس داری،هر روز با دیدن پرهای زرد قشنگش و با شنیدن صدای دلنشینش،دلت پرواز میکنه،آرامش میگیره...یه کم که بگذره،کم کم بهش عادت میکنی.به اینکه هر روز صداش رو بشنوی،هر روز قشنگیش رو ببینی.......اما یه روز میرسه که میبینی حست عوض شده،یه رنگ و بوی دیگه گرفته.احساس میکنی بدون اون نمی تونی زندگی کنی...با خودت فکر میکنی که اگه در قفس باز بمونه و اون بره،دل تو هم باهاش میره و تو بدون دل میمیری....میخوای فقط مال خودت باشه.حتی نمیخوای دیگران از صداش لذت ببرن،چون میترسی از دستش بدی.....اون وقته که فکر میکنی عاشق شدی....عشق....همون کلمه ملکوتی و رویایی،همون حس قشنگ که همیشه دوست داشتی بهش برسی...و حالا که به دستش آوردی،میخوای هرجور شده،با چنگ و دندون،اونو حفظ کنی...حتی به قیمت زندونی کردنش توی قفس!!!....(اما این عشق نیست)زمانی عاشقی،زمانی میتونی ادعا کنی عشقت واقعیه که رهاش کنی...در قفس رو باز کنی و بذاری پرنده قشنگت پرواز کنه...آزاد آزاد...بذاری اونقدر بره که تو انتهای آسمون ببینیش...مطمئن باش اگه دلش عاشق باشه و اگه برگشتنی باشه،برمیگرده.و اون وقته که عشق شکوه و عظمتش رو نشونت میده و تو واقعا خوشبختی....اما اگه برنگشت........بسپاریش دست خدا....بذاری اینقدر پرواز کنه تا به اون جایی که میخواد برسه.به همون جایی که دل کوچیکش شاد باشه و احساس سعادت کنه.و تو.................درسته که دیگه مال تو نیست و برای تو آواز نمی خونه...درسته که تحمل نبودن و نداشتنش خیلی سخته...اما اگه اون راضی و خوشحاله،تو هم باید از خوشبختی و شادی اون خوشحال باشی.و باز هم براش آرزوهای زیبا داشته باشی....اگه تونستی این کار رو بکنی،تونستی به یه احساس خدایی برسی،تونستی حتی وقتی ترکت کرد،بازم این حس قشنگ رو توی دلت حفظ کنی و عشقت رو بهش ابراز کنی.........اون وقته که میتونی ادعا کنی عاشقی و به عشقت افتخار کنی...(سرخ رو باشی از این عشق و سرافراز بمونی ) میدانی!؟ دیشب باز باران می بارید...گمان کردم که شاید توگریسته باشی.دلم گرفته بود...باز هم برای چشمانت دلتنگ بودم.نمیدانم ولی هرگاه خورشید قصد رفتن میکند به یادتو می افتم..چشمانم مملو از اشک میشود و گویی آن زمان چشمان تورا هم بارانی می بینم...کاش هیچ گاه چشمانت را بارانی نبینم