پرنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انسان با عجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیسم.تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
انسان خندید و این به نظرش خنده دار ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت:راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟؟
انسان منظور پرنده را نفهمید و باز هم خندید.
پرنده گفت:نمی دانی در آسمان چقدر جای تو خالیست.
انسان دیگر نخندید.انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.
چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک آبی دور.یک اوج دوست داشتنی...
پرنده گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن یادشان رفته
درست است پروازبرای پرنده ضرورت است امااگر تمرین نکند فراموش می شود
انسان رد پرنده را دنبال کردتا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتادو
یاد آورد که روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بودو
چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفتا و دو بال آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما
تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم
بالهایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر انه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد
آن وقت رو به خدا کرد و گریست....